همه چیز اگر تیره می نماید
باز روشن می نماید
تنها فراموش نکن که این حقیقتی است :
بارانی باید تا که رنگین کمانی براید..
و لیموهایی ترش تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت تا که از ما انسانهایی تواناتر بسازد
خورشید دوباره خواهد درخشید...زود خواهی دید!
ید !
من از کرامت دونان خوشم نمی اید
من از محبت نادان خوشم نمی اید
از این مجسمه از این کوه یخ ازین مرداب
من از طبیعت بی جان خوشم نمی اید
به قول حافظ اگر دست اهرمن باشد
من از نگین سلیمان خوشم نمی اید
مرا به باده در انظار خلق دعوت کن
من از تخلف پنهان خوشم نمی اید
به پیش ایینه ها پشت پایت را می بوسم
من از روابط پنهان خوشم نمی اید
زیارت تو مرا ارزوی دیرین است
ولی ز نخوت دربان خوشم نمی اید
زبس که خدعه و نیرنگ دیده ام دیگر
از این دو پای -از انسان - خوشم نمی اید
به حال خویش رهایم کنید دیگر
اصلا چرا دروغ؟؟؟ از ایران خوشم نمی اید
من از نژاد اهوراییان ازادم
من از بهشت چو زندان خوشم نمی اید
اگر خدای نفهمد زبان پارسی ام
از ان خدای...به قران ! خوشم نمی اید
به پندارتو...
جهانم زیباست !
جامه ام دیباست !
دیده ام بیناست !
زبانم گویاست !
قفسم طلاست !
به این ارزد که دلم تنهاست؟؟؟
به که باید دل بست؟؟
به که شاید دل بست؟؟
سینه ها جای محبت همه از کینه پر است
هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را... گرم پاسخ گوید
نیست یکتن که در این راه غم الوده ی عمر...قدمی راه محبت پوید
خط پیشانی هر جمع٬خط تنهاییست
همه گلچین گل امروزند ـ
در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست
به که باید دل بست؟؟
به که شاید دل بست؟؟
نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد
نقشه ای شیطانیست...
در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد
حیله ای پنهانیست...
خنده ها می شکفد بر لب ها
تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی
همه بر درد کسان می نگرند
لیک دستی نبرند از پی درمان کسی
از وفا نام مبر٬ انکه وفا خوست کجاست؟؟؟
ریشه ی عشق...فسرد
واژه ی دوست....گریخت
سخن از دوست مگو ٬ عشق کجا؟ دوست کجا؟
شاخه ی عشق شکست...
اهوی مهر گریخت...
تار پیوند گسست...
به که باید دل بست؟؟
به که شاید دل بست؟؟
( مهدی سهیلی )